پسرمون مسلمون شد
دیروز صب عمه شهرزاد اومد دنبالمون با ماشینش.. ماهم آماده بودیم ..رادین استرس خونه عمه ور داشت و من استرس روزی که در پیش رو دارم..
تو فکر بودم چی میخواد بشه چیکار میخوام بکنم راستین چی میشه..
رفتیم درمونگاه فرهنگیان.. نوبت گرفتیم ..من تو فکر راستین رادین تو فکر بازی
نوبتمون شد رفتیم داخل دکتر بداخلاق اخمالو گفت من حلقه استفاده نمیکنم من دکتر پس چیکار کنیم.. دکتر بداخلاق که حتی به رادین اجازه نداد دسته کلیدشو برداره بازی کنهمنم هم با دکتر دارم حرف مینزم هم رادینو میکشم کنار که بچه دست نزن..حالا اون یکی دستمم راستین بغلمه...
گفت من سنتی ختنه میکنمو سنتی هم یعنی بخیه زدن..قلبم ریش شد همون اول گفتم نه مرسی و خدافظ مهلت ندادم دکتر حرف زیادی بزنه یا همینطور عمه خانومبعد زنگ زدیم به اقای پدر
من دکتر میگه سنتی ختنه میکنه
پدر:نه نمیخواد بچه درد میکشه
من خوب حلقه هم درد داره..و این شد که فقط زنگو زدیم و ما کار خودمونو کردیم..((یکی نیست بگه اصلا برا چی زنگ زدی به اقای پدر
خلاصه دکتر بی اخلاق گفت برید جلوی اتاق عمل وایستین من میام.. ما رفتیم راستین شیرشو خورد تازه آروغشم زدو خوابید از دکتر خبری نشد خلاصه عمه رفت دنبال دکترو خرشو گرفت آورد..
راستینو بردم اتاق عمل شلبارشو در آوردم . و من لرز تمام وجودمو گرفت یاد زایمانم افتادم و کم مونده بود گریه کنم خودمو به خندیدن زدم.. الهی بگردم راستین خوابو بیدار بود.. پوشکشو عوض کردم و گذاشتم رو تختی که باید شوتول برون میشد.. و بعد منو انداختن بیرون برو بیرون منتظر باش.. و من منتظر شدمو استرس داشتم ولی با وجود رادین مجالی برای استرس وجود نداشت باید جوابشو میدادم این در برا چیه؟؟من: انباریه پسرم
رادین:انباری برا چیه..
وسایل اضافی میزارن.
. اضافی یعنی چی
اضافی یعنی بدرد نمیخوره و باید از جلوی دست برداشته بشه ..
خوب منم میخوام برم تو انباری.برا چی خوووووووو.رادین بیخیال شوووووو
و این سوالا تا تایمی که راستین کارش تموم بشه ادامه داشت عمه هم کلافه شد هم دلش به حال من بدبخت سوختو رادینو برد سرشو گول بماله بردش داروخونه برد عینک فروشی حالا گیر که عینک میخوام و منننن
خلاصه انتظارمون تموم شد پرستاره اومدو گفت مامان راستین بیاد رفتیم با ترسو دلهره طاقت گریه نوزادو ندارم که.. رفتم دیدم بچه م انقد گریه کرده صداش عوض شده تعجب کردم این پسر من تو این نیم ساعت چقدر بزرگ شده صداششایدم من هل برم داشته بود.. ولی نهههههههههههه صداش دورگه شده بود..
با قلب پراز گریه پوشکشو بستمو بغلش کردم تا بوی منو حس کرد بچه بیچاره چنان خودشو به صورتمو میمالوند که کم مونده بود اشکم فوارن کنه
ولی باید قوی میشدم چون کسی نبود اشکامو جم کنهیادش بخیر سر رادین وقتی گریه کردم مادرمم باهام گریه کردو بهم خندید گفت دیونه برا چی گریه میکنی الان فردا این بچه حالش خوب میشه
و باز من جای خالی مامانو حس کردم خدا بیامرزتش
با گریه از ته دل راستین از اتاق اومدیم بیرونو عمه خانومو دیدیم که داره گریه میکنه.. دلش طاقت نمیاره دیگه خوب
رفتیم تو ماشین و من زود شربت دادمو پسرمون تا برسه خونه خوابیدو بعدش دیدم خیلی پاهاشو تکون میده با یه ربان پاهاشو بستیم..و بعد اماده شدیم رفتیم ارایشگاه((تو این هیری ویری آرایشگاه))دعوام نکنید بخدا 3ماه بود نرفته بودمخلاصه اومدیم خونه و پسرم خوابید و من هر 4ساعت داروشو دادمو این بود قصه مسلمون شدن راستین خان
جای رادین خالی تا بهم بگه قصه راستینو بگو.. چرا امپول زدن به راستین چرا بردنش اتاق عمل
خداااااااااااااااااااااااااا
و این هم پسر شوتول بریده مون
نپرسین چرا قنداقش کردم ..چون اصلا قنداق نیست پتو پیچهچون پاهاشو این پسر ما خیلی تکون میده انگار داره ورزش میکنه
رادین خواب داشت گیجش میکرد گفتم چیکار کنم ساعت 6عصر نخوابه شبم منو باز نالان کنه یه فکر بکر به مخم خورد البته زا یه جایی تقلب کردم..ولی به هیشکی نگیننننن..
و مادر زرنگ با این کار خوابو از چشمای رادین ربودو...
و اینهم رادین پلنگگگگگگگخرگوشش.. شیر نمیدونم خودش میگفت من پلنگم