خستگی و آرزووو
این روزا خیلی خسته م.. دلم گرفته . اصلا دوست ندارم حرف بزنم هیچ صدایی بشنوم نه صدای گریه راستین نه خرده فرمایشات رادینوباباش
نه گله گی های بقیه که چرا زنگ بهمون نمیزنی چراسرنمیزنی وازاین حرفا.میخوام برم یه جای دور.یه جایی که هیچ انسانی نباشه مثل رابینسون ..خودم باشمو خودم .
دلم میخواد برم رو یه کوهی که پر از درخت باشه مثل جنگلای 3هزار شمال از اون بالا بشینم و قدرت خدا رو ببینمو نفس بکشم.. همه جا سکوت همه جا ابرو مه..
رو ایوون رو صندلی بشینم و اینهمه زیبایی رو ببینم و به دور از همه استرسای زندگی یه فنجون چای تازه دم بخورم..
ولییییی چشممو که باز میکنم میبینم دوتا بچه دارم که بهم نیاز دارن با تمام خستگیام بلند میشم وبه رادین آب و شیر میدم راستین آروغشو میگیرم..و همسر هم میوه میخواد..و باز زندگی اغاز میشه
ولی بازززززززز برا چن دقیقه ای فکرم آروم شد.
کاشش زندگی انقد استرس نداشت