امپراطور فواره ها
دوروز بود باابام مهمون خونه مون بودو من و بچه ها خیلی خوشحال بودیم که پدرمون و پدر بزرگ بچه ها اومده خونمون..((از بس خواهر برادر زیاده به سختی نوبت به ما میرسه)
رادینو راستین کلی با بابا بزرگشون باز ی کردن .. اجازه دادم رادین کلی با کلاه بابام باز ی کنه و هی سرش بذاره گذاشتم کتشو بپوشه.. چون میدونم یه روزی اینا خاطره میشه براش مثل تسبیح مادرمو حرفای مادرم..
شامو درست کردم و نوش جون کردیم و بردیم بابا رو برسونیم ترمینال بابا فرزاد برد بابا رو قسمت اتوبوسا من بخاطر بچه ها نرفتم وزمین بازی که اونجا بود رادینو گرم بازی کردم تا یادش بره اتوبوس میخام و این حرفا
اینم بابای مننننننن
وای که چه هوایی بود بارون باریده بود چمناروزده بودن کاجارو هرس کرده بودن بوی تلخ کاخ همه جا پر شده بود خیلی حس خوبی داشتتتت به آرامشی رسیدم که ولم میکرن همون ترمینال میخوابیدم
در عوض نتیجه ش چن تا عکس خوب شد..
رادین از اونجا که وقتی بازی میبینه دیگه دوست نداره بره خونه با یه بهونه اوردیمش بالا پله ها که سوار ماشین شیم بریم خونه
یه حوض بود که فوااره هاش به نوبت بالا پایین میشدن بابای رادین گفت رادین تو به اینا دستور بده که بالا پایین بشن رادین غر زد ولی بعد راضی شد.. گفت سه سپید باز شد((من یادم نمیاد ولی تو کارتون سندباد علی بابا وردی میخوند برا باز شدن درغار)))
و رادین اینجوری شد که 1 ربع سرش گرم شد و من کلی به بچگی رادین خندیدمو تو دلم گفتم کاش هیچوقت بزرگ نشی
امپراطور فواره ها