رادینرادین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره
راستینراستین، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

دل نوشته های مامان

خستگی و آرزووو

این روزا خیلی خسته م.. دلم گرفته . اصلا دوست ندارم حرف بزنم  هیچ صدایی بشنوم نه صدای گریه راستین نه خرده فرمایشات رادینوباباش نه گله گی های بقیه که چرا زنگ بهمون نمیزنی چراسرنمیزنی وازاین حرفا.میخوام برم یه جای دور.یه جایی که هیچ انسانی نباشه مثل رابینسون ..خودم باشمو خودم . دلم میخواد برم رو یه کوهی که پر از درخت باشه مثل جنگلای 3هزار شمال از اون بالا بشینم و قدرت خدا رو ببینمو نفس بکشم.. همه جا سکوت همه جا ابرو مه.. رو ایوون رو صندلی بشینم و اینهمه زیبایی رو ببینم و به دور از همه استرسای  زندگی یه فنجون چای تازه دم بخورم.. ولییییی چشممو که باز میکنم میبینم دوتا بچه دارم که بهم نیاز دارن با تم...
5 بهمن 1392

پسرمون مسلمون شد

دیروز صب عمه شهرزاد اومد دنبالمون با ماشینش.. ماهم آماده بودیم ..رادین استرس خونه عمه ور داشت و من استرس روزی که در پیش رو دارم.. تو فکر بودم چی میخواد بشه چیکار میخوام بکنم راستین چی میشه.. رفتیم درمونگاه فرهنگیان.. نوبت گرفتیم ..من تو فکر راستین رادین تو فکر بازی  نوبتمون شد رفتیم داخل دکتر بداخلاق اخمالو گفت من حلقه استفاده نمیکنم  من دکتر پس چیکار کنیم.. دکتر بداخلاق که حتی به رادین اجازه نداد دسته کلیدشو برداره بازی کنه منم هم با دکتر دارم حرف مینزم هم رادینو میکشم کنار که بچه دست نزن..حالا اون یکی دستمم راستین بغلمه... گفت من سنتی ختنه میکنمو سنتی هم یعنی بخیه زدن..قلبم ریش شد  همون اول گفتم نه مرسی و خدافظ م...
28 دی 1392

شبای رادینو راستین و من

راستین  ساعت 10 گیج خوابه و همش نق میزنه که مامان  شیرمو بده بخوابم.. رادین ولی اول سرحالیشو  بازیاشه راستین میخواد بخوابه ولی رادین نمیذاره راستین بخوابه دوست داره باهاش بازی کنه من میگم پسرم داداش راستین هنوز انقد بزرگ نشده باهات بازی کنه..ولی رادین کوچولوی 3ساله نمیهفمه میگه راستین بیا این بوق بوی رو بزن و به زور میخواد شیر  جغجغه ای رو بزاره تو دست راستین حالا تصور کنید چطوری میخواد دست یه نوزادو باز کنه خلاصه از این معلکه جان سالم بدر میبره..بعد رادین میخواد  شیشه شیر راستینو بخوره..  پسرم این مال راستینه  شماهم وقتی نی نی بودی از اینا میخوردی   رادین:خوب من الانم نی نی ام . راست میگه...
23 دی 1392

این روزهای منو رادین

این روزا یعنی زا وقتی راستینمون بدنیا اومده دنیامون یکم متفاوت تر از قبل شده... رادین بعضی وقتا حرف گوش نمیکنه رادین  سعی میکنه لجبازی کنه رادین میخواد حرف حرف خودش باشه  دوست داره دیر بخوابه  و این به من یا پدرش ربطی نداره چرا؟؟؟؟ چون دلش میخواد رادین دوست داره با سروصدا بازی کنه.داد بزنه  پاهاشو زمین بکوبه  و اصلا مهم نیست راستین بیچاره کوشولو خوابه یا نه .رادین دوست داره هر وقت من به راستین شیر میدم بیاد و نذاره راستین شیر بخوره و یه جوری اذیتش میکنه که من دادم در میاد... رادین نکن مامان  رادینم نکن بزار داداشی شیر بخوره ..پسرم نکن..رادین تو این جور وقتا فقط خنده موذیانه به من میکنه و من نمیدونم چی ب...
23 دی 1392

فقط عکس

الهی فدای پاهای کوچولوو کوچولوترتون بشم ایشالله  با همین پاها  قدمهای استوار و رو به موفقیت رو طی کنید الهی با این دستای کوچولو لقمه حلال بیاری به خونه زندگیت ((البته در آینده)) راستین وقتی از عکس خوشش نیاد قیافه ش اینجوری میشه راستین اینجا 30 روزشه  گوگولیییییی دوتا فسقلا ژستشونو..خخخخ رادین بت من میشود...خخخخ راستین وقتی ساندویچ میشه((به قول رادین)) ...
20 دی 1392

پسر فندق ما دنیا اومددددد

ببخشید که نتونستم زود بیام اخه یکم درد داشتم حس پشت سیستم نشستنو نداشتم.. بالاخره پسر دومم و پسرو کوشولوم بدنیا اومد..و ما شدیم یه خانواده 4نفره..خدا رو شکر..  با تمام سختیا و مشکلات دوران تموم شد و بچه مو صحیحو سالم بغل گرفتم.. بچه م یکم زردی داشت  بمیرم براش که 3بار بچه مو سوراخ سوراخ کردن تا ازش خون بگیرن برا زردیش دکتر بی وجدان چنان منو ترسوند که گفتم با ابولفضل خودت بچه مو حفظ کن..من طاقت  دردو بیماری بچه 10 روزه رو ندارم صلوات نذر کردم و راستینمو انداختم به دامن حضرت زینب گفتم  تو ضامنش باش برا سلامتی بچه م امروز هم باز بردم برا آزمایش  تا یک ساعت دیگه جوابو میدن.. دیروز راستین 12روزش شد و نافش افتاد...
20 آذر 1392

پستی در روز تولد اولین پسرم

پسر خوبم  عشق مامان..نمیدونم زا کجا شر.وع کنم و به کجا ختم کنم این  ..عشقی که هیچ وقت تمومی نداره 3سال پیش در چنین روزی  زندگی منو کامل کردی.. همه مشکلات زندگی رو فراموش کردم..و  تورو تو آغوشم گرفتم و 3سال از اون روز میگذره و تو بزرگ مرد کوچک من شدی..و من با هر لحظه بزرگ شدنت عشق میکنم..   حال عجیبی دارم انگار که مادرمو گم کردم..انگار  100 سال از مادرم دورم..ولی انگار نه انگار که پارسال این موقع مادرم پیشم بود تو خونمون بود وقتی یاد خاطرات تولدت میفتم  خنده بر لبام میاد..و وقتی به خاطرات تلخش میفتم چشمام پر اشک میشه.. روز تولدت که مادرم در کنارم بودو  عین یه کوه پشتم بودو بهم گفت نترس&nb...
6 آذر 1392

روزهای پر اضطراب مامان

این روزا بدجور دلم گرفته .. از یه طرف   کمر درد شدیدو دردای  کاذبو این حرفا  از یه طرف نگرانی برا سلامتی  پسر گلم  از یه طرف بی مهری اطرافیانم  از اینکه میبینم تنها هستم دلم میگیره از اینکه حس میکنم فقط باید خودم به فکر خودم باشم. و بقیه فقط نظاره گر هستن قلبم میگیره نمیدونم شایدم خیلی حساس شدم به خاطر این روزای اخر بارداری..و همه چی در نظرم خیلی  بد جلوه میده.. الان چند روزه درد دارم.. و کلافه شدم از دردا.. با اینکه سزارینی هستم ..ولی دارم دردای طبیعی رو میگذرونم ..واین منو خسته کرده.. منتظرم بابا بیاد و بریم بیمارستان..دیگه نمیتونم دردا رو تحمل کنم .. پسر گلم میدونم دلم بدجور برا تکونات و شیطو...
1 آذر 1392

چند تا عکس

عشق مامان بی صبرانه منتظرم زودتر بیایی بغلم.. دیگه داره دوران تو دلی بودن تموم میشه و کم کم به این دنیای زیبا پا میزاری..هر روز منتظرم تا زودتر بغلت کنم و باز هم مادر شدن رو حس کنم خدا یا از اینکه  لیاقت دوباره  مادر شدن رو بهم دادی ازت ممنونم دلم میخواست کلی عکس بزارم اینجا ولی باز به دلیل سانسور کردن این سایت منصرف شدم...کاش به جای اینهمه سانوسر الکی  مشکلات دیگه مملکت رو حل کنند ...
26 آبان 1392