رادینرادین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره
راستینراستین، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

دل نوشته های مامان

خاطره تبریز رفتن من و رادین

1392/8/11 13:27
نویسنده : ملیحه
285 بازدید
اشتراک گذاری

عروسی سمیه دختر خواهرم بود... اصلا حس نداشتم برم..چون اولین عروسی بود که مامانم نبود و برامون خیلی سخت بود هر روز یادمامان میفتادم و اینکه چطوری این داغو تحمل کنیم این دوری رو تحمل کنیم من زار میزدم و رادین همش نگران من بود..؟

 

 بابا فرزاد گفت برو عروسی شاید حالو هوات عوض بشه...ولی مگه میشه حالو هوای من با رفتن مامان تموم شد بعدم میخوام برم شهر و خونه ای که مادرم دیگه نیست تا الان فقط خودمو نگه داشته بودم که فکر میکردم مامان هنوز هست الان چطور قبول کنم نبودنشو..

خلاصه با هزار اصرار من راهی تبریز شدم..زادگاهم..خیلی دلتنگ بودم ولی بخاطر خواهرم تحمل میکردم..
بماند که عروسی خیلی پر دردسری بود.. پر از دعوا پر از جنگو حرفو حدیث ولی بالاخره تموم شد..

بعداز روز پاتختی من حس کردم اصلاا حس ندارم و همش کمرم درد میکنه.. فکر میکردم به خاطر کار زیاد و عروسیه ..ولی این کمر درد تبدیل شد به دردای شکمی.. چیزی به منیژه نگفتم نمیخواستم نگرانش کنم..



فرداش پنجشنبه بود من بازم حالم خوب نبود اخر بهش گفتم بریم دکتر من حس بدی دارم..رفتیم دکتر  ..دکتر بی انصاف منو بد جور ترسوند گفت داری زایمان میکنی..
کوپ کردم..یعنی چییییی؟؟
میگه باید بری بیمارستان ما اینجا امکانات نداریم سونوگرافی هم نداریم...خلاصه اومدیم بیرونو رفتیم بیمارستان کلی نوبت وایستادیم کلی معاینه  سونو آزمایش اخرشم گفتن باید استراحت کنی درد داشتی باید ایزوپرین بخوری

مام گفتیم باشه... برگشتیم خونه
گفتم خواهر جان من بمونم اینجا میزام..باید برم..حالا مگه بلیط پیدا میشد نه هواپیما نه قطار به اتوبوس هم راضی شدم..ولی نبود

خلاصه بعداز کلی دوندگی 2تا بلیط اتوبوس پیدا کردیم..و برگشتیم خونه..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)