رادینرادین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره
راستینراستین، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

دل نوشته های مامان

رادینو ویار مامانش

رادین جوونم از وقتی فهمیدی که مامان یه نی نی تو دلش داره کلی حواست به مامانت هست.. وقتی مامان ویار داره نگرانشی  و میگی مامان ببرمت دکترر؟؟شربت بهت بدم خوب بشی..  تماد(پماد ))بزنم خوب بشی..چرا اوه اوه کردی ...من کلی ذوق میکنم و دلم ضعف میره برات...که این پسر چقدر بزرگ شده و فهمیده شده...  و من فقط میگم رادینم حالم خوبه الان خوب میشم.. بعد میای رو دل منو بوسم میکنیو میگی با نی نی حرف بزنم  حالت خوب بشه بهش بگم اذیتت نکنه.. بعد  لباسمو میدی بالا و میگی  نی نی خوبی؟؟ چیا مامانو اذیت میکنی دعوات میکنماااا... مامان منه  . .بعد با اون نگاه معصومت منو نیگا میکنی و میگی  مامان...
11 آبان 1392

درگوشیهای رادین

آقا رادین ما از بچگی به گوشی مامانش علاقه وصف نشدنی داشت...((اینجا باز تبعیض نژادی  وجود داره)) که البته بابا هر بارش کلی غر به جون مامان میزد.. منم کلک زدم بهش یه گوشی دربو داغونی  فسیلی بهش دادم گفتم رادینم  برات یه کوشی خریدم در حد فضاااااااا رادین عشق کرد برا خودش. الهی فدای ذوق کردنتتتت.و شروع کرد با مبایلش باز ی کردنو حرف زدن.. هلامممم  خوبیی   چخ خبخ؟؟: چه خبر   منم خوبم... گوشی خگیگم..: گوشی خریدم. . وای اس م مس اومد. :اس ام اس اومد  برام.. مامان عزیز خوبی؟؟  داداش خوبه:  ما به بابای خودم میگم داداش... نوه ها هم یاد گرفتن همگی میگن داداش از جمله راد...
11 آبان 1392

آقارادین فشن

رادین عشق من  بهترین سر گرمیش  حموم رفتن با بابایی  وقتی این دوتا مرد میرن حمام 1ساعت تمام طول میکشه تا بیان بیرون... وقتی هم میایی بیرون من باید موهای شما فسقل خانو سشوار بکشم تا بابایی نیاد غر بزنه که پسرم موهاش چرا خوشگل نشدهههههه منم موهاتو اینجوری درست کردم تا بابایی  حال کنه با خوشگلی پسرش..... فدای چشمای نازت بشم.. عکسا رو میزارم ادامه مطلب  منتظر بابام بیاد بیرون  از حموم بازی کنیم موهامو ببین چه خوشگله..... بابایی حوصله م سر رفت اخه بیا بیرون اصلا میرم باز ی میتونمم ...
11 آبان 1392

لغتنامه رادین 2

سلام نفس مامان... مدونم خیلی وقته سر نزدم به وبلاگت شرمنده ببخشید ولی سعی میکنم بعد از این خیلی سر بزنم.. وکلی خاطرات از کودکیت برات بمونه.. زمان ما دفتر خاطرات بود و ما راحت همه چیزو تو اون ثبت میکردیم....ولی الان این چیزا قدیمی شده و دیگه تکنولوژی پیشرفت فجیعی کرده و دفتر خاطرات جواب نمیده.. این روزا جمله هات خیلی زیاد شده و انقد ماشالله حرفای خوب میزنی و انقد شیرین زبونی میکنی که  چند بار به خاطر این شیرین زبونی چشم خوردی و مامان تو دردسر افتاده قربون حرف زدنات بشم... دوست دارم چند تا کلمه و جمله ای که میگی رو اینجا بنویسم  برات..  من زا رادین میپرسم دوستم داری؟؟:: دوستم دارم..((یعنی دوستت دارم کلا هر جور فعلی که بکار ب...
11 آبان 1392

متنی برای مادرم..

مادر، می خواهم با اشک هایم، گلی بپرورم به رنگ خون دل و به قامت هزاران دریغ و آه، و روز مادر، بر مزارت گذارم. مادر، در این روز، آهم را بنگر و دریغم را شاهد باش. هنوز باور ندارم که تو رفته ای. هنوز دست احساس تو را حس می کنم. تو زنده ای! مادرم چطور باور کنم که رفتی چطور هضم کنم این فراقو...تلخی فراقی رو که با  هزاران تن قند هم شیرین نمیشه.. مامان خوبم رفتی ولی نفهمیدی که دل این دخترت پر پر شد.روزای "اخرو چطور فراموش کنم از این مغز صاب مرده م...  وقتی یاد اون یه هفته مریضیت میفتم قلبم آتیش میگیره.چرا نتونستم کاری برات بکنم چرا نموندی پیشمون.. مامان گلم راحت شدی از دردو غصه ..ولی ما چه کنیم با دردو غصه دوری تو.. م...
11 آبان 1392

یه معذرت خواهی مادر از پسرش:دی

سلام پسر گلم میدونم خیلی وقته نیومدم وبلاگتو سر بزنم..ببخشید شرمنده  بوس بوس فراوون اخه انقد این چن وقت درگیر بودم که باورت نمیشه  کاش هیچ و.قت این روزارو یادت نیاد.. چون بدترین روزای زندگیم بود و اصلا نمیخوام تو یاد تو هم بمونه.. درسته هر چن وقت یه بار به یادم میاری که مامانی  عزیزم کووووووو .و من فقط بهت نیگاه میکنمو چشام پر اشک میشه ولی خدا یه لطفی در حق من کردو یه فرشته دیگه بهم داد که بتونم این روزای سختو با سرگرم شدن به تو عشق مامانو این نی نی کوشولو که داره تو دل مامانی بزرگ میشه این روزای تلخو فراموش کنم... عزیز مامان تو این چن وقت کلی بزرگ شدی برا خودت آقایی شدی..و من هر روز به تو نگاه میکنم و خدارو...
11 آبان 1392

حرفای همنیجوری

دیروز برای اولین بار رادین از بیحوصلگی من  خوشش نیومد من پای نت بودم و داشتم با دوستم حر ف میزدم..رادین همش سوال میپرسید..من حس نداشتم حرف بزنم..چون انقد سوالای تکراریو مداوم میپرسه که  داغون میشم پرسید مامان چرا حرف نمیزنی به من نگاه کن..و وقتی برگشتم گفت اصلا دوستت ندارم.. تو منو دوست نداری.. خیلی از خودم بدم اومد کامپیوتر رو خاموش کردم کلا و اومدم پیشش و باهاش بازی کردم..ولی این شکم قلمبه نمیذاره خیلی باهاش بازی کنم.. رادین میگه مامان چرا بپر بپر نمیکنیم دیگه..میگم مامان بزار داداشی بیاد بعدش کلی باهم بپر بپر میکنیم ..قول میدم..و پسرم اینگونه شد که قانع شد... ...
11 آبان 1392